استعلایِ لغت -ترجمه
نوشته ی: امانوئل لویناس
ترجمه ی: رضا راستگو- حمیدرضا ششجوانی
درآمد:
میشل لیریس با تمامی وقایعِ مهمِ روشنفکریِ پس از جنگِ جهانیِ اول پیوند خورده است. او سوررئالیست بود و عضو کّلژ دو سوسیولوژی، جمعیتی که ژرژ باتای[۱] و روجر کایلویس[۲] را هم در خود داشت. لیریس ویراستارِ مجله یِ «زمانه یِ مدرن» Le Temps Modernes بود و قومنگار و منتقدِ هنریِ برجسته ای نیز به شمار میآمد. از همه ی اینها مهمتر، در نوشتهیِ «قاعدهی بازی»La Regle du jeu اثری به وجود آورد که محتملاً انقلابی ترین حسب حالِ[۳] قرنِ بیستم است. او در جلد نخست، یعنی محوشدگی ها [۴] (۱۹۴۵)، با زحمت و دقتِ فراوان، روایتِ پر فراز و نشیب و کاملی را پرورد که نشان میدهد کودکی، معنایِ خویشتن و تشخیصِ عینی، چگونه طی شده اند و زبان، چگونه جهانِ بزرگسالی را ساخته و با آن روبه رو میشود. خودِ عنوانِ محوشدگی ها درحکمِ اشارهای به این برداشت و تعویق است: دوشاخگی bifur انشعاب است و پاکشدن biffure نوعی محو شدگی.
لویناس با تشخیصِ این موضوع که بنیانه ایِ سوررئال بر چنین عملی نهاده شدهاند، بر این مطلب تأکید میکند که انشعاب آغازین، فروکاستنِ چندلایه یِ معنا را به سرچشمه ای واحد ناممکن میکند. معنیِ انشعاب آغازین این است که هر تصویر یا هویتِ ایستایی از آغازگاهاش فراتر میرود. در نظر لویناس این انشعاب آغازین، فضایی بنیادی میسازد که آکنده از اضطرابی بیپایان است، مگر این که دربردارنده یِ ارتباط با کسِ دیگری باشد، امری که از ضروریاتِ نقد به شمار میآید. این ارتباطِ ضروری بدین معناست که هیچ صدای محضی پیش از لغت وجود نداشته است: صدا یا لغت با شکستنِ جهانِ خود بسنده، موجبِ نوعی استعلا میشود. گفتار خود را به شیوهای تعیین میکند که به ما نشان دهد؛ هستی چگونه برای دیگران اولین واقعیتِ وجود به شمار میرود. شیوهای که زبان از طریق آن، این رابطه را مقدمِ بر خودآگاهی میداند، لویناس را به سمتِ این نتیجهگیری میکشاند که، لیریس به گونهای هنوز قائل به برتریِ اندیشه بر زبان است. به هرترتیب، در نظرِ لویناس، عملِ اظهار با امرِ اظهار شده- مثل عملِ نیتمند و امرِ نیتشده- هیچگاه به هم وابسته نیستند، چرا که نشانِ دیگری همیشه از تمام اموری که بر اساس محتوای اندیشه اندازهگیری شدهاند، فراتر میرود.
***
آمال سوررئالیسم کاملاً فراتر از آمالِ مکتبی ادبی است. سوررئالیسم میکوشد تا آزادیِ متافیزیکی را با آزادیِ نظریه یِ شعری یکسان بینگارد. رویاها به دلیل سرشتِ آشفته و عبث شان نمیتوانند ما را به سرانجامی بکشانند که منکرِ تمامیِ شکوه انسان باشد، بلکه خویشتن را به عنوانِ امری رهایی بخش عرضه میدارند. از آن جایی که بی معنایی گسترده ترین چیزِ موجود در جهان است، رویاها حتا امتیازِ ویژهیِ دنیای جن و پری هم به شمار نمی آیند. با این همه، در اولین بیانیه یِ برتون[۵] از یک طرف شاهدِ اعتمادی ساده لوحانه به انرژیِ اسرارآمیز و معجزه آسایِ ناخودآگاهی هستیم که ارجاعاتش به فروید چیزی بیش از اشاره به برخی مناطق استورهای نیست. مناطقی که نوید بخشِ کشفِ گنجینه ی مدفوناند. از طرف دیگر، نقدِ مکانیسم هایِ خودآگاهی اندیشه را میبینیم که برتون آنقدرها هم آنها را با هدفِ بررسی بن بستی که در آن گرفتار شدهاند، تحلیل نکرده است.
میشل لیریس هم که چندی عضوِ گروهِ سوررئالیستها بود، در کتابِ محوشدگی ها به روشِ خاصِ خودش از قدرتِ رویاها تمجید میکند. او به جای بهره گیری از برخی قدرتهایِ رازآلودِ ناخودآگاهی، دلایلِ رویاهایش را در دنیایِ خودآگاه جستوجو میکند. ماهیتِ نامنتظره و شکوهمندِ تصاویر در آغاز از تداعیِ ایده هایی حاصل میآید که لیریس « تولدِ دیرهنگام »شان را یک به یک با صبر و حوصله تشریح میکند.
تا نیمه هایِ کتاب آن چه به دست می آوریم، شرح و بسطِ حیرت انگیزِ غزل معروف رمبو[۶] است، تنها با این تفاوت که همانندی هایِ ذکر شده دیگر رازآلود نیستند، چرا که علتِ وجودشان معلوم است. میشل لیریس پیش از آن که کیمیاگرِ باشد شیمیدانِ لغت است. از صفحه یِ ۱۲۸ به بعد علمِ شیمی به وقایع، موقعیت ها و یادها تسری یافته و خودِ محتوایِ روایت میشود. روایتی که در یک زمان، هم خودش را به عنوانِ اثری هنری عرضه میدارد و هم درحکمِ تأمل در جوهرِ وجودی این هنر است. به یاد داشته باشید که این موضوع همان سنتِ شعریِ فرانسه از مالارمه تا بلانشو است، به این مضمون که احساسِ سازندهیِ موضوعِ اثر، درست همان احساسِ شکل دهنده به موضوع محسوب میشود.
لیریس، درست در آخرین بخشِ کتابش نشان میدهد که هنرِ او چگونه از انشعاب ها یا محوشدگی هایی ساخته شده که وجهِ تسمیهیِ کتاب و نیز معنابخشِ این بازسازیِ عجیب از تداعیِ ایده ها هستند. انشعاب ها را از این نظر مطرح میکند که احساسات، لغت ها و یادها همواره زنجیره یِ تفکر را از مسیری که ظاهراً به سمتِ برخی جهاتِ غیر منتظره است منحرف میکنند و محوشدگی ها، به این خاطر که معنایِ آشکارِ هر جزء دایماً تصحیح و دیگرگون میشود. اما در این انشعاب ها و محوشدگی ها، علاقهیِ لیریس نسبت به ثبتِ مسیرهایِ جدیدِ گشوده شده یا چسبیدن به معانیِ تصحیح شده کمتر از به دست آوردنِ تأمل در لحظه یِ خاصی است که آن تأمل به طرفِ چیزی غیر از خودش میل میکند. به خاطر همین ابهام ذاتیِ انشعاب است که پدیده یِ تداعیِ ایده ها امکانپذیر میشود.
اگر چه عادت کرده ایم کارکردِ دلالت را به تداعیِ ایده ها فرو بکاهیم و فکر کنیم که میتوانیم کثرتِ معانیِ برخی نشانه هایِ کلامی یا نشانه های دیگر را با شبکه ای از تداعیها که متعلق به آن هستند شرح کنیم، اما با ورودِ مفهومِ انشعاب، فرایندِ تداعیِ ایده ها نقشِ اساسیاش را از دست میدهد. اندیشه اساساً محوشدگی یا به قولی، نماد است و ازآنجایی که اندیشه امری نمادین است، ایده ها میتوانند با الحاق به یکدیگر شبکهای از تداعی ها را تشکیل دهند. از آن پس، خواه به دلیلِ شرایطی که لغت در آن آموخته میشود یا به دلیلِ طرزِ شباهتِ آوایی یا حتا صورت نوشتاری آن با لغاتِ دیگر، شبکه یِ مذکور با همهیِ آن چه که نشانههایِ نوشتاری میتوانند فرا بخوانند، غنیتر میشود. این موضوع به خاطرِ نحوهیِ جانشینیِ یک ایده به جایِ دیگری نیست که اهمیت دارد بلکه به دلیلِ تضمین حضورِ یکی در دیگری است که مهم شمرده میشود. همانطوری که حیوانات صرفاً به خاطر نشان دادنِ اصولِ اخلاقی در افسانه نمیآیند و از طریقِ حضورِ فیزیکی شان نیز ایده یِ طرح شده را قوت میبخشند؛ اندیشه نیز در لحظه یِ محوشدگی اش، هنوز هم از طریقِ معنایِ محوشده تأثیرگذار است. یعنی معانیِ متفاوتش شریکِ همدیگر هستند. این که آزادیِ سوررئالیستی مخالفِ دیگر مکانیسم هایِ اندیشه نیست، مهمترین قاعدهیِ سوررئالیستها به حساب میآید. بنابراین تداعیِ ایده ها در مرحله یِ محوشدگی به اندیشه ای بدل میشود که فراتر از مقولاتِ کلاسیکِ بازنمایی و همانندی قرار دارد. این لبریزیِ اندیشه به طور طبیعی ما ِرا به یاد مفهومِ دیرش[۷] برگسونی میاندازد. با این تفاوت که مفهومِ برگسون انکارِ همانندی را همچون فرایندی تکاملی نشان داده است. اعتبارِ همیشگیِ مفهومِ محوشدگی، همزمانیِ کثرت و ابهامِ تقلیل ناپذیرِ سرشتِ خودآگاهی را تصدیق میکند. علیرغم این که خاطراتِ لیریس طبقِ «قواعد بازی» خودش عرضه میشوند، اما عملاً اثری از روالِ زمانی برجای نمیگذارند و درعوض، ابهامِ محوشدگی هاست که فضایی را به وجود میآورد.
مقایسه یِ عملکردهایِ محوشدگی و کارِ نقاشانِ مدرن جالب است. همین چند وقتِ پیش به نمایشگاهِ نقاشی چارلز لاپیک[۸] رفته بودم. لاپیک با درهم شکستنِ پرسپکتیو و دستیابیِ عملی به اشیا، فضایی را خلق کرده که گذشته از هر چیز، قلمروِ همزمانی به شمار میرود. این کار شبیهِ توصیفی ادبی است که تصویر را نه به واسطه ی خلقِ مجددِ تداومِ دیرش، بلکه از طریق تشابهِ قطعیِ اجزا تولید میکند، علی الخصوص به طرزی که سرشتِ اجزا و قدرت تلقینشان معین شود. فضا اشیا را همساز نمیکند، بلکه اشیاء از طریق محوشدگی هاشان خطوط کلی فضا را به دست میدهند. فضایِ هر شیء به نوبت، خود را از ظرفش رها کرده و از پسِ خطسیرِ ثابت، خطی از ابهام پدیدار میشود. خطها خودشان را از شرِ کارکردِ تهیهیِ چهارچوب میرهانند و به ارنباطات احتمالی بی شماری تبدیل میشوند. شکلها بر اساسِ درونمایه هایِ بنیادینشان متفاوت اند، درست مثلِ تصاویری از کفِ امواجِ دریا که لاپیک سرگرم کار روی آنهاست. تصاویری که در آن همه یِ موضوعاتِ ادراک پذیر به نشانه هایِ بیشماری فرو کاسته شده اند که تصویری را به تصویرِ دیگر پیوند میدهد. درونمایه ها نیز متنوع اند اما تنوع شان از نوعِ موسیقایی نیست، اگرچه هیچ احساسی از دیرش در آنها وجود ندارد اما با وسواسی بیش از حد، همزمان و فضایی هستند. این امر بدین معناست که شکلِ یک تابلوی نقاشی میتواند به تنهایی بازیِ محوشدگی را متوقف کند. از این رو نقاشی در کارهایِ لاپیک با تنوعاتی همراه است که نقشِ طرحی را که به سمتِ نوعِ تکمیل شدهای از کار در حرکت است، بازی نمیکند، بلکه همهیِ آن تنوعات یکجا در صفحهای واحد قرار میگیرند. عجیب این که وضعیتی ناتمام به جایِ وضعیتی کمال یافته، مقوله یِ بنیادینِ هنرِ مدرن محسوب میشود.
اما آیا بُعدِ فضاییِ بازیِ محوشدگی مربوط به بُعدِ بیناییِ آن نیست؟ البته، تکثیرِ محوشدگی ها به بازگشتِ خودآگاهی به وجودِ ادراک پذیرش و بازگشتِ امرِ ادراک پذیر به جوهرِ زیبایی شناختیاش شبیه است. اما نمادگراییِ خاصِ موجود در جوهرِ زیباییشناسیِ واقعیت را میتوان از راهِ نوعی تجربه یِ بصری توضیح داد که تمدنِ غربی در نهایت کلِ حیاتِ معنوی را بدان فرو میکاهد. این نمادگرایی دل مشغول ایده هاست، روشنایی است، به دنبال شفافیت و گواه میگردد، در پدیده و افتتاح به اوج میرسد و همه چیزِ آن درونی است.
دیدن، بودن در جهانی است کاملاً مستقل و اینجا. هر تصوری ورایِ آنچه دادهشده است، درونِ آنچه داده شده باقی میماند. بیکرانگیِ فضا، شبیهِ بیکرانگیِ مدلولی که نشانه به آن ارجاع داده، از درونِ اینجا غایب است. بینایی رابطه یِ با هستی است به گونه ای که هستیِ به دست آمده از طریقِ بینایی، دقیقاً مثلِ جهان به چشم بیاید. صدا به سهم خود گیراست و میتواند «داده شود»، اما درموردِ سایرِ حواس این امر طبیعتاً به تقدمِ بینایی بستگی دارد و جهان شمولیِ هنر نیز متکی به همین تقدمِ بینایی است. هنر به واسطه یِ خلقِ خارج از طبیعتِ زیبایی، آن را ساکن و آرام میکند. همه یِ هنرها حتا آنهایی که مبتی بر صدا هستند، سکوت میآفرینند.
این سکوت شاید نتیجهیِ نوعی آگاهیِ معیوب یا نتیجه ی باری سنگین باشد و یا این که موجب هراس شود. نیاز به ایجاد رابطه با کسی، گذشته از نوعی الفت و همدلی که حاصلِ خلقِ موفقیت آمیزِ زیبایی است؛ همان چیزی است که ما آن را ضرورتِ نقد مینامیم.
در صدا و آگاهیای که شنیدن نام گرفته، در واقع، گسستی از جهانِ خود بسنده یِ هنر و بینایی وجود دارد. صدا سراسر طنین افکندن است، جرنگ جرنگِ رسوایی. در حالی که در بینایی، شکل به گونه ای با محتوا درمی آمیزد که آنرا فروبنشاند. کیفیتِ ادراکپذیر در صدا آنچنان سرریز میکند که شکل دیگر نمیتواند محتوایش را در برگیرد. از آن جایی که جهانِ در اینجا بُعدی را امتداد میدهد که نمیتوان آن را تبدیل به بینش کرد؛ شکافی واقعی در جهان پدید میآید. بدین طریق، صدا با فراروی از آنچه داده شده است، به تمامِ معنی نماد است. اگر صدا به هیچ رو نتواند مانندِ «پدیده» یا «اینجا» ظاهر شود، به سببِ این است که موجبِ استعلایی شده که صرفاً در صدایِ زبانی کار میکند. صداها و همهمه هایِ طبیعت لغات را یاری نمیکنند، برای شنیدن یک صدای واقعی، باید لغت را بشنویم.صدایِ ناب لغت است.
فلسفه و جامعه شناسی معاصر ما را عادت داده اند که پیوندِ اجتماعیِ مستقیم میانِ افرادی را که در حالِ صحبت با یکدیگر هستند، کمتر از حدِ واقع برآورد کنیم و سکوت یا روابطِ پیچیده را مرجَح بدانیم، سکوت یا روابطی مانند رسوم، قانون و یا فرهنگی که مدنیتِ غربی آن را وضع کرده است. این تحقیرِ لغات مطمئناً به شیوهای وابسته است که در آن شیوه، زبان میتواند به نوعی یاوه گویی تنزل پیدا کند، امری که چیزی جز نارضاییِ اجتماعی را برملا نمیکند. اما این تحقیر نمیتواند بر موقعیتی پیروز شود که رابینسون کروزوئه مفتخرانه تجربهاش کرد. زمانی که در چشماندازِ شکوهمندِ گرمسیری، نگاهداریِ تمدن را از طریقِ ابزارها، اخلاق و تقویماش از سر گرفته بود و هنوز برخورد با جمعه را بزرگترین واقعه یِ زندگیِ جزیرهای اش میدانست. این همان لحظه ای است که عاقبت انسانِ سخنگو جایگزینِ اندوهِ وصفناپذیرِ تکرارها میشود.
این کار به طور طبیعی راهی است برای گفتنِ این موضوع که حضورِ واقعیِ دیگری در روابط اجتماعی مهم است. اما از همه مهمتر بدین معنا است که این حضور، فارغ از دلالتِ محض و همزیستیِ صاف و ساده با من یا ابرازِ وجود از طریقِ استعاره یِ رمانتیکِ «حضورِ زنده»؛ سرشار از عملِ شنیدن است. لغتِ پیشنهادی با ایفایِ نوعی نقش استعلایی آغازین به حضورِ واقعیِ دیگری معنا میبخشد. اهمیت موضوع به حدی است که لغت از تبدیل شدن به گوشتی که اطمینان بخشِ حضور در میان ماست، سر بازمیزند. حضورِ دیگریAutre حضوری است که چیزهایی به ما می آموزد؛ این که چرا لغت به عنوانِ شکلی از آموزش، به چیزی بیش از تجربه یِ واقعیت میرسد و این که چرا استادِ لغت از مامایِ روحانی برتر است. به کارگیریِ لغت، تجربه را خارج از زیباییشناسیِ خودبسندهاش دستکاری میکند، یعنی اینجایی که لغت به آرامی در آن خوابیده است. تجربه یِ فراخواندن، لغت را به مخلوق بدل میکند. در همین معنی است که جای دیگری توانسته ام بگویم: نقد که لغتِ یک موجودِ زنده یِ سخنگو به موجودِ زنده یِ دیگری است، تصویری پدید میآرد که در آن هنر به خاطرِ بازگشت به موجودی کاملاً زنده، شادمانی میکند. زبانِ نقد ما را از رویاهامان بیرون میکشد، رویاهایی که نقشِ زبانِ هنری از آن جدایی ناپذیر است. مطمئناً نقد در شکل نوشتاریاش به نوبت نقدِ جدید را به تباهی میکشد. کتاب، کتاب احضار میکند. اما تکثیرِ نوشته ها در آن لحظه متوقف میشود یا اوج میگیرد که لغتِ زنده مستقر شده و نقد در آموزش بارور شود.
امتیازِ لغت زنده که پیشانی نوشتاش شنیده شدن است، وقتی در مقایسه با لغتی که هنوز نشانه ای تصویرمانند یا عکس است، به یکسان پدیدار میشود که عملِ بیان را به دقت وارسی کنیم.
آیا بیانِ خود صرفاً اظهارِ اندیشه با نشانه است؟ این چیزی است که نوشتار نشان میدهد. وقتی که زبان به اسناد و آثار تبدیل شد، لغات از شکل افتاده یا منجمد میشوند. لغتِ زنده علیه تبدیلِ اندیشه به اثر میجنگد، با حروفی میجنگد که زمانی حاضر میشوند که دیگر کسی نیست که بشنودشان. عملِ بیان، ماندنِ در خود(en soi) یا نگه داشتنِ اندیشه برایِ خود (pour soi) را ناممکن میکند و به همین جهت نقصِ موقعیتِ فاعلِ اندیشنده را فاش میکند، موقعیتی که خویشتن، جهانی داده شده را در اختیار دارد. صحبت کردن، گسستن از تجربه یِ من به منزله یِ فاعل و حکمران است، اما مرا در حکمِ نمایشی پرشکوه، به معرضِ دید نمیگذارد. من همزمان هم فاعلِ اندیشنده ام و هم موضوعِ اندیشیده شده. صدایم عنصری را با خود دارد که در آن، موقعیتِ دیالکتیکیِ حاضر به شیوهای عینی به دست میآید. کسی که سخن میگوید نه جهان را در رابطه با خودش تعیین میکند و نه خودش را همچون هنرپیشه ای خالصانه و به تمامی در دلِ نمایشِ پرشکوهِ خودش قرار میدهد. در عوض او در رابطه با دیگری قرار میگیرد. وقتی بپذیریم که اولین واقعیتِ هستی نه بودنِ در خود (en soi) و نه بودن برایِ خود (pour soi) است بلکه بودن برایِ دیگری autre)ُ(pour l است، فهم ناپذیریِ موهبتِ دیگری زایل میشود. به بیانِ دیگر وجودِ انسانی مخلوق است. فاعلِ اندیشنده با عَرضه یِ یک لغت خودش را مطرح و آشکار میسازد و به یک معنی نیایش میکند.
در این ملاحضات که برای چنین موضوعِ مهمی بسیار شتابزده و سرسری به حساب میآید، واقعه یِ اصلی با بیانی آمده است که بیرون از تبعیتِ سنتی اش از اندیشه قرار دارد. این پندار که لغت تنها به کارِ انتقال یا کتمانِ اندیشه میآید، براساسِ سنتی چندان کهن و مقدس بنا شده است که به زحمت جرأتِ لمس اش را داریم. فکر میکنم محوشدگی هایِ میشل لیریس زمانی که نشان میدهد اندیشه، در لحظه یِ اندیشیدن، به موضوعِ ادراک پذیرِ لغت میرسد، حقِ مطلب را به خوبی ادا کرده باشد. اما این محوشدگی ها با بیانِ مفهومِ کلاسیکِ «آنچه به خوبی درک میشود»، هنوز هم به تقدمِ اندیشه در ارتباط با زبان معتقداند. لیریس در نهایت ثروتی را که زبان ارزانی میدارد، تنها بر حسبِ همتایش یعنی محتوایِ اندیشه میسنجد.
این نوشته ترجمهای است از
The Levinas Reader, ed. Sean Hand. Oxford, Basil Blackwell, 1989, pp143-150
[۱]- George Bataille
[۲] -Roger Caillois
[۳] -autobiography
[۴]- biffures
[۵]-Berton
[۶] Rimbaud
[۷] -duration
[۸]-Charles Lapicque